کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

تعیین روز وصال ...

باز هم سلام       میبینی ؟ هنوز توی دلمی ... دیگه برای دیدنت من و بابایی داریم روز شماری میکنیم عسلم !   امروز رفتم دکتر و فکر میکردم آخرین معاینه مون هست ولی خوب دکتر گفت که باید هفته دیگه یعنی چهاردهم هم برای معاینه برم ... صدای قلبت رو باز هم شنیدم و دلم غش رفت واسه اون تپیدن ها ... باز هم سلام       میبینی ؟ هنوز توی دلمی ... دیگه برای دیدنت من و بابایی داریم روز شماری میکنیم عسلم !   امروز رفتم دکتر و فکر میکردم آخرین معاینه مون هست ولی خوب دکتر گفت که باید هفته دیگه یعنی چهاردهم هم برای معاینه برم ... صدای قلبت رو باز هم شنیدم و دلم غش رفت واسه اون ت...
7 تير 1391

این روزهاااااااااااااااااااااااااا

سلام عسلم ...   امیدوارم حالت هم به خوبی این لگدهایی که نثار مامانی میکنی باشه عزیزم ! راستش حال مامانی اصلا خوب نیست عزیزم ,از یه طرف معده درد و از یه طرف هم دردهای دیگه امانم رو بریده نازنینم اما همه رو تحمل میکنم فقط به خاطر تو ...   سلام عسلم ...   امیدوارم حالت هم به خوبی این لگدهایی که نثار مامانی میکنی باشه عزیزم ! راستش حال مامانی اصلا خوب نیست عزیزم ,از یه طرف معده درد و از یه طرف هم دردهای دیگه امانم رو بریده نازنینم اما همه رو تحمل میکنم فقط به خاطر تو ... به تاریخی که دکتر برای زایمان داده 16 روز دیگه باقی مونده و امشب داشتم به بابایی میگفتم که دیگه طاقتم داره برای دیدنت طاق میشه و تحملم روز ...
2 تير 1391

تولد بابا حسین !

امروز تولد بابا حسین بود  !   سی و سه سالش  تموم شد !   واسه خودم و جشن سیسمونی تو که نتونستم مهمونی بگیرم ,واسه بابایی هم نتونستم چون اصلا حتی نباید از خونه بیرون برم !   اما ... به دایی حمید سپردم تا 2 تا پیراهن خوشگل با جنس خوب برای شما بخره و خاله فری رو هم مامور کردم یک دسته گل زیبا و یک کیک کوچولو بخره ! ...   بابایی بیرون که رفت خاله فری کادوها و دسته گل و کیک رو آورد داد و رفت و شب که بابا اومد خونه سورپرایزش کردم ,خیلی خوشحال شد .. ...
28 خرداد 1391

آخرین خریدهااااااااااااااااااااااااا

سلام موش موشکم    امشب من و بابایی رفتیم خرید ... البته من که نمیتونم پیاده روی کنم یا مثل همیشه بگردم تا چیزای خوشگل و تک رو واسه تو دست چین کنم ,ولی خوب با وجود بابایی مهربونت تونستم اون چیزایی رو که دلم میخواست بخرم و خریدات تقریبا تموم شدن !   سلام موش موشکم    امشب من و بابایی رفتیم خرید ... البته من که نمیتونم پیاده روی کنم یا مثل همیشه بگردم تا چیزای خوشگل و تک رو واسه تو دست چین کنم ,ولی خوب با وجود بابایی مهربونت تونستم اون چیزایی رو که دلم میخواست بخرم و خریدات تقریبا تموم شدن ! امروز عصری با بابایی رفتیم لاله زار(واسه لوستر) و بهار(برای ست پادری) ,بنده خدا بابایی تیکه به تیکه خیابو...
24 خرداد 1391

یادگاری !

سلام امیدم ,همه هستی من   ...   من هنوزم در استراحت به سر میبرم و روزهای نسبتا سختی رو میگذرونم مامانی ! آخه یه جا نشستن واسه من خیلی سخته ,این رو به مرور که بزرگتر شدی خوب میفهمی اما خوب دارم تحمل میکنم فقط به خاطر تو ! توی که همه زندگی من و بابایی هستی ... بابا حسین هم بنده خدا این روزا خونه نشین شده و از من و شما مراقبت میکنه و نمیذاره من دست به سیاه و سفید بزنم !!! امیدوارم بتونیم محبت هاش رو یه روزی جبران کنیم ... البته عکس ها رو یواشکی و دور از چشم بابایی زمانی که خونه نبوده گرفتم ,چون اگر بدونه نمیذاره به هیچ وجه دولا راست بشم ! امیدوارم خوشت بیاد قلبم ... راستش رو بخوای تصمیم گرفتم از اتاقت و وسا...
22 خرداد 1391